جمعه, فروردین 8, 1404

93/01/06= = = = = = = = ” گیله مرد – اردشیر محصص ” / محمدرضا بابائی

 

” گیله مرد – اردشیر محصص ” / محمدرضا بابائی

====================================================

تاریخ، داستانی است که بوده است و داستان، تاریخی است که می تواند باشد، و داستان تاریخی هر دوی آنهاست.

سرگذشت گذشتگان خود را بخوانیم و در رمزها و چیستان های آن باریک شویم. ما نخستین مسافرین کاروان بزرگ این افتخار نیستم و واپسین آن ها نیز نیستیم. بیائید و دمی چند در این شط سخری که به سوی مقصد والامی رود شنا کنیم. حیرت و طنز و حدس امید و عزم خود را به کار اندازیم. شاید در این سیر و تماشا چیزی به چنگ آوریم و توشه ای به دست آوریم. تحول ژرف بشریت و فرهنگش به تحول ژرف روح او نیاز سوزان دارد و الحق به قول آن نویسنده نامدار: “انسان بودن وظیفه بزرگی است. انسان طنین غرورآمیز دارد” خوشبختانه در زبان و هنر فارسی – ولواز راهتجربه – درباره تاریخ هنر ایران مصالح غنی گرد آمده است. این پروژه مایل است به ویژه رغبت جوانان ما را به بررسی اندیشمندانه کارنامه پیشینیان تیزتر کند. زیرا تجربه هنر را می توان به تجربه خود بدل ساخت – داوری، هنگامی جامع خواهد بود که سراسر طیف (در آن بخش که در خورد عرضه است!) گسترده شود و متأسفانه، ناهمواری روزگار تا کنون بدان فرصت نبخشیده است. چه باک! زیرا ادب والای دیروز و امروز ما چیزی در این میانه باخت نمی کند.

در هنر، مانند بسیار چیزها، محتوا و مضمون است که ماهیت می سازد. مولوی بزرگ ما می گفت: جامه شَعر است شعرِ و تا درونِ جامه کیست؟ یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کَن!

از خواجه عبدالله انصاری و سعدی شیرازی، تا پابلو نرودای– سن ژان پرس، نثر موزون شاعرانه و هنرمندانه را مانند دستافزاری بکار برده اند – من نیز بسوی این شکل شعر ناشاعرانه است که گرایش دارم. آنچه در این میان اصل است، اینست که جوهر سخن چیست و یا لااقل چه پلکانی را، ولو ناشیانه و ناهموار، برای عروج قریحه های راستین دیگر ساخته است.

اگر چون شاپور نقاش در خسرو و شیرین نظامی، نگارگر چیره دستی نبود، لااقل فرهاد کوهکنی باشد، با نهیب احساسی بیشائبه و سالوس، در این کوهساران سنگیده و بی قلب جهان سرمایه، و ما ایرانیان عاطفه خود را نمی پوشانیم، از تندی و تیزی احساس که در ماست.

پس از میان رنگ ها و الماس ها این مقاله شاید ناخرسندی خواستاران دیگری از نوع شعر را برانگیزد. ولی صداقت در آنست که هر کس در عصاره خود با عشق به تبار انسانی خویش بجوشد که از آن دست که می پروردم، می رویم و آنگاه در کوره آزمون زر از مس جدا می شود و پولاد از سفال. پرویزن روزگار در کار است و برآیند این همه تصویرهای در هم که در این مقاله انباشته شده، حماسه انسان است و هنرمند در پس هر سطری باغی از عاطفه و اندیشه خود را پنهان ساخته است پس بجوی تا بیابی! طبیعی است انسانی که می خواهد در سمت هنر عمل کند و زندگی خود را بدان وقف نماید به بینش هنری نیازمند است. نیچه در جایی می گوید: “هنر به این جهت وجود دارد که مبادا کمان از شدت کشیدن دو نیم شود و هنر به این جهت نزد ما پدید آمده است که مبادا حقیقت ما را بکشد.” از آنجایی که انسان با انجام دادن تعهدهای اجتماعی اش آن چه هست، می شود، یک هنرمند نیز تنها با رخنه کردن به روابط میان انسانها می تواند هنرمند شود و تنها در اوضاع و احوال ویژه و نادر است که انگیزه فعالیت هنری اظهار وجود می کند و هنرمند را بدون مقدم شمردن نیازها . خواست های اجتماعی متقابل به سوی آفرینش آثار هنری می کشاند. به این گونه، تاریخ فعالیت هنری را می توان روی هم رفته آن رشته وظیفه هایی دانست که بر عهده هنرمند نهاده می شود. اغلب این که این آثار را رشته ای از فضائل و کمالاتی بدانیم که باید سود و ثمرشان را جستجو کرده دشوارتر است از این که آن ها را رشته وظیفه هایی بدانیم که باید به انجام شان رساند.

هدف هنر طنز برانگیختن است و بیدار کردن و برانگیزاندن کنش موافق یا مخالف در بیننده، شنونده یا خواننده. اما برانگیختن کنش آدمی به چیزی بیش از بیان صرف احساس ها، تقلید تکان دهنده ای از واقعیت، یا ساختمان زیبا و خوشایندی از واژه ها، آهنگ ها و یا سطرها نیاز دارد این کار مستلزم بودن نیروهایی در پس آن احساس و شکلی است که همزمان و هماهنگ با فن های هنری شکلی و تقلیدی و عاطفی هنرمند کاریکاتوریست سر بر می دارد و اظهار وجود می کنند. هنرمند کاریکاتوریست می تواند وظیفه هایی را که به این گونه بر عهده اش نهاده می شود، به دو شیوه گوناگون انجام دهد. می تواند ساده و مستقیم و آشکارا به بیان اندیشه ها و ارزش هایش بپردازد. به این ترتیب، کار یک هنرمند می تواند دارای خصلت تبلیغ، آشکار و یا دربرگیرنده یک ایدئولوژی نهانی و پوشیده در نقاب باشد. مرز میان این دو را شاید نتوان در عمل به خوبی تعریف کرد.

اما در اصل مرزشان اشتباه ناپذیر است. تعهدی که به روشنی بیان می شود و پیامی که بر اقتضای آن ابلاغ می شود، همیشه از قصه و معنای خودآگاهی دارد و گیرنده نیز آگاهانه آن را پذیرا خواهد شد و یا رد خواهد کرد. از سوی دیگر، تأثیر یک کاریکاتور می تواند به شکلی ناآگاهانه نیز بر جای ماند، یعنی که بر تخیل، احساس ها و کنش های گیرنده تأثیر گذارد، بی آن که گیرنده بتوند متوجه این مسئله شود. به هر حال مهم این است که هر چه کم تر در پی ترغیب گیرنده برود تأثیر بیش تر خواهد بود. هنرمند تصویر را وسیله شناخت می سازد، اما این عمل را نه با رونویسی یک واقعیت، بلکه آفرینش یک واقعیت جدید انجام می دهد. هنر کاریکاتور تنها تا بدان حد وسیله شناخت است که آفرینش باشد. تنها این گونه است که می تواند به حقیقت تصویری خدمت کرده، جنبه های اساسی واقعیت انسانی و اجتماعی را کشف کند. تا پیش از اردشیر محصص سوژه ها و موضوعات کاریکاتور در ایران پیش پا افتاده و بیشتر شامل شوخی های زودگذر و بومی بود؛ تصاویری که هیچ گونه نماد درونگرایانه ای از موقعیت انسان معاصر را برای بیننده باز نمی گفت. اردشیر محصص با آنکه فردی خود آموخته بود توانست طرحهایی متمایز از طرحهای رایج و کلیشه ای خلق کند؛ آثاری که به وضوح گویای توانمندی او در بیان مسائل پیچیده اجتماعی بود که در آن نفس می کشید.

همه ی ما تنها در جستجوی یک چیز در زندگی هستیم؛ که از آن لبریز شویم که بوسه ی یک نور را در قلب یخ زده مان دریافت کنیم، ملایمت عشقی فناناپذیر را تجربه کنیم. زنده بودن یعنی دیده شدن،

یعنی ورود به نور نگاهی پر محبت: هیچ کس از این قانون مستثنی نیست. راه گشودن از نتایج به انگیزه ها از خرمن به بذر –

افراد بی شماری در ما زندگی می کنند؛ من می اندیشم یا احساس می کنم و نمی دانم کدام شان است که می اندیشد یا احساس می کند. من تنها صحنه ی اندیشیدن و احساس کردن ام. من بیش از یک روح دارم؛ تعداد من هایم از من بیشتر است و هنوز هستم بی تفاوت به همه شان. آن ها را ساکت می کنم: من سخن می گویم، چیزهایی که احساس می کنم یا نه، با همه چندگانگی شان در منی که من ام جرّ و بحث می کنند: ناشناخته؛ آن ها چیزی به منی که من بشناسمش دیکته نمی کنند.: من می نویسم.

بسا که عطر بنفشه نتواند به آسانی تصویر بنفشه – زاری را در خاطر مجسم کند؛ اما اگر صد بار گردنت را با شمشیر بریده باشند. جلاد را در هر لباسی که ببینی خواهی شناخت. و اگر هر بار پیش از فرود آمدن شمشیر مرگ را در رگ و ریشه ات احساس خواهی کرد. نیروی شگفت آور ارائه، کارهای اردشیر را تا مرحله نقص غرض پیش می راند و به خصوص منتقدان خارجی او چنان در زرق و برق لباس این ایلچی شرقی خیره می شوند که از پرداختن به شخصیت او و پیامی که با خود دارد باز می مانند. و شاید هم عمق فضا حتی که او با واقع بینی خویش بر ملا می کند چندان باور نکردنی است که دیگران ناگزیر او را کاریکاتوریست می پندارند: – اردشیر …. کاریکاتوریست …. نه! اگر بر این اعتقاد باشیم که “کاریکاتور” غلو طنز آمیز حقیقت است، اردشیر کاریکاتوریست نیست. یا دست کم برای ما که همسایگان و محنت کشیدگان صاحبان این چهره های آشناییم، اردشیر یک طراح رآلیست باقی خواهد ماند. تصویرگر حقیقت و نقاش تاریخ.

نبوغ اردشیر بیشتر در ترکیب استعداد فردی و نوعی ارائه سبک گرافیکی در هنر طراحی بود که شاید از دهه 1340 آغاز شد و در دهه بعد به اوج شکو.فایی رسید. اردشیر محصص آثار طیف عظیمی از طراحان مثل – شاوال – فرانسوا – استاینبرگ و توپور را مطالعه کرده بود و هر بار که کتاب این ها به دستش می رسید از شدت عشق شروع می کرد کارهای آن ها ر ا – حتی خطوط آن ها ر ا – به کار بردن؛ تا ببیند چه جور می شود با این اتودها پایه یک کار جدید را گذاشت. همان موقع بود که او هم مثل هر آرتیست اصیلی ناگزیر می بایست روش آرتیست های قبلی را خودش تجربه می کرد؛ مثل پیکاسو که هنرمندان قبل از خودش را با خط های پیکاسویی بازآفرینی کرد، در جایی جواد مجابی (نویسنده) می گوید؛ کارهای اردشیر دو نوع است: یک نوع کارهایی که بلافاصله می شود تعبیر سیاسی اجتماعی کرد و یک نوع کارهایی که اروتیک است. آن موقع اروتیسم از موضوعات مورد توجه آرتیست ها بود؛ چه نقاش، چه سینماگر، چه ادیب.تابوهای فرهنگی و اجتماعی داشت می شکست. آن اروتیسمی که در کارهای اردشیر هست به طور طبیعی رشد کرده ولی کسانی که تعبیر سیاسی یا اجتماعی از آثار اردشیر دارند آن اروتیسم را ندیده می گیرند؛ برای اینکه نظام فکریشان را به هم می ریزد. اگر از همان آغاز، روابط عجیب و غریبی را که از لحاظ اروتیسم در این کارها هست می دیدند طبیعتاً نمی توانستند راجع به فلسفه سیاسی کارها این قدر معرکه گیری کنند. به نظر من این عیب نیست بلکه صداقت هنرمند است که از طرح مسائلی که در ذهنش است یا مورد علاقه اش، نترسد.

نبوغ اردشیر بیشتر در ترکیب استعداد فردی و نوعی ارائه سبک گرافیکی در هنر طراحی بود که شاید از دهه 1340 آغاز شد و در دهه بعد به اوج شکوفایی رسید. طرحهای خطی او از نوع روش منحصر به فرد شکل می گیرد که گاهی انسان ر ا به یاد نقاشیهای کودکان می اندازد. خطوطی با نوک باریک و لرزان و گاهی نیز شکسته که بی شباهت به آثار بلچمن یا دکلوزا نیست. البته پرورش سبک او، برای رسیدن به تکامل نمایی، کش و قوسهایی نیز داشته است. فرایند کار او از آثاری صرفاً کلاسیک همچون طرحهایی که در دهه چهل تصویر کرد آغاز می شود و سپس لرزشها به تصاویر او راه می یابند، و بعد ساده کردن خطوط تا جایی که در بعضی از آثار فقط با چند اسکلت خطی مواجه می شویم که برای بیننده نقش انسان را تداعی می کنند. گرافیک بزرگی روی دیوار است از یک ناهار خوران در چمن. سه زن که پشت یک میز نشسته اند، جلوی این تابلو را گرفته اند. اردشیر یکی از آنها را توی تابلوی گرافیک و در کنار شخصیت های آن می کشد، زن، مرد شده و همه زنهای تابلو هم همه کله پا شده اند: – “در انتظار روحی و الهام نمی نشینم. این طرح را اگر همین لحظه نمی کشیدم، هیچ وقت دیگر کشیده نمی شد. مشکل میشد تصورش را هم کرد.” فکر نمی کنم و میگویم که زندگی اردشیر، ترسیم طرح شده. – “همیشه همینطور بوده.” اردشیر، یک رشته کار دارد که آدم ها با بینی ها یا دستها و شکمها پیچ در پیچ بهم پیوسته اند. “این ها را سری کارهای اسپاگتی و ماکارونی، می خوانم.” او به درستی آموخته بود که هنرمند می بایست از تاریخ و فرهنگ سرزمینش آگاهی داشته باشد تا بتواند توصیف جامعی از وقایع ارائه دهد.

البته از آنچه به طور جسته و گریخته در صحبتها و مصاحبه هایش بیان کرده به خوبی پیداست که وی حافظه ای قوی دارد و قبل از هر چیز فنون مبارزه ای دایم و فرسایشی با مقوله “فراموشی” را می داند محصص به عکس ها و اسطوره ها نگاه می کند. اما نه بقصد رونویسی و نه شاید عمداً حتی عامداً – و نه شاید اصلاً خیلی از کارهای بوش و بروگل را دیده اما کاری که می کند. فعلاً بر این اساس است، محدود بر این اساس – فقط – هم نمی ماند. مخلوقهای دیگری هم د ارد “آدم – طناب” ها مثلاً: آدمهایی کشیده شده، باریک شده، تابیده شده، ریسیده شده، آدم ماکارونیها، آدم هایی درهم تنیده، با دست و پاهای فراوان باریک، در تنشان فرو رفته، از صورتشان برآمده با بینیهای طناب شده، گره خورده، بدست و پای دیگران پیچیده. با نیمرخهای خندان که جیغ کشان وسیع متعرض آدمهایی “کرم وار” بی اشاره به هیچ تمثیلی. شاید اگر “ژرم پوش” دوباره به دنیا می آمد، از همین ها میکشید. و آدم هایی دیگر “آدم – کله ها” “آدم – بادکنکها” با نیمرخهای یکسان و چاق که در فضا – معلق – میچرخند. گاه بهم میچسبند. چند تا چند تا. گاه روی هم میایستند. که تأثیر و شدت و نفوذ فن. نقاشی گرافیک قدیمی ایرانی را در کارهایش نشان می دهد (سنگ و ساختمان با هاشورهای ضربدری کشیده شده و طرح آدمها با کله ها، بعضی وقتها سرودُمیهم دارند اما رکن مسلط همچنان کله پی در پی در فضا منتشر می شود.

حرف اصلی اینست که فن نقاشی محصص، زبان اصلی اوست و خود پیام اوست. در این حیطه هم با هم یکجا عمل می کنند؛ مضمون و فن و اسطوره اردشیر محصص در معرفی خود چنین می گوید: در روز هجدهم شهریور 1317 در رشت به دنیا آمدم. از چهار سالگی به کودکستان رفتم. به یاد دارم که رئیس کودکستان، جمیله خانم، زن بسیار روشنفکری بود. سالها زندان دیده بود و بعدها نیز گویا ناچار شد از این مملکت برود. من یکی از آن گیلانی های انگشت شماری هستم که شاعری نمی کند. نخستین خطوط درهم و برهم زندگی ام را در چهار سالگی کشیدم. من همچنین به دانشکده حقوق رفتم و مدرکی در علوم سیاسی به دست آوردم. این نکته جالبی است برای گنجاندن در یک بیوگرافی، – جوانی که در گذشته سودای قضاوت در سر می پرورانید، امروز از بزرگترین و درخشانترین طنز نگاران معاصر است. توانایی های اردشیر را از پاریس تا توکیو و از زوریخ تا نیویورک باز شناخته اند و آثارش را طی مقالات مبسوطی در مجلاتی بزرگ چون آرتی، اپوس اینترناسیونال، ژون آفریک، آیدیا، اطلس – گراقیک دیزاین و گرافیس – نیویورک تایمز مورد بررسی و نقد قرار داده اند. قلم هزال، تمثیل نگار و پیچیده محصص جز از قوانین اصالت خود متابعت نمی کند. این توانایی با چیرگی درخشان و آتش یا به بیانی دیگر با سلامتش یکباره ثابت می کند که تفکر روی شرایط انسانی، با لذت طراحی مباین نیست و هنر والا با طنز نگاری ناسازگار نیست.

دهه پنجاه سالهای تعیین کننده ای برای هنرمندی است که بلندای افکاری متعالی بر ذهن اش سنگینی می کرد. طرحهای او برای مقالات حاج سید جوادی در روزنامه کیهان جایگاه ویژه ای داشت و از آنجا بود که جامعه شناسی تاریخی را به حوزه طرحهایش آورد. در همین سالها دیوید لیواین (طراح و گرافیست آمریکایی) از سر گنده او تصویری می کشد که به هیئت بادکنکی در هوا معلق مانده و تاب می خورد و در همین حال دارد از زیر قابهای عینک قطورش با نگاهی هراس آلود به دنیا می نگرد. طرحهای اردشیر در محافل هنری جهان مورد توجه قرار می گیرد و نشریاتی همچون آفریقای جوان (ژون آفریک) در فرانسه مرتباً آثار او را به چاپ می رسانند. در همین حال پیکاسو طرحی از او می کشد که بسیار استادانه است و در آن نگاه کنجکاو اردشیر را به جهان با طنز خاصی باز می گوید. طرحی با حداقل خطوط و با چهار رنگ متنوع، کلاهی قرمز با پرهای به رنگ آبی به سبک شوالیه ها که بر روی سر بزرگی با خطوط زمینه به رنگ سبز زیتونی نهاده شده است. پیکاسو در این اثر علاوه بر آنکه پرتره اردشیر را تصویر کرده توانسته در منتهای ظرافت نمادی از چهره اکثر پرسوناژهای آثار او را نیز ارائه کند. اردشیر محصص در کیهان اینترنشنال – 1350 در مورد کاریکاتور عنوان می کند؛ کاریکاتور یک هنر پرتاژ است یک وقایع نگاری است.

من آنچه را می بینم می کشم و به تعبیر وتفسیر کارهایم توجهی نمی کنم. به نظر من کاریکاتورها اسناد یک عصرند. همچنان که مدارک رسمی، اعلامیه های دولتی و گزارشهای پارلمانی نیز چنین اند. – همچنان اردشیر تا سال 1354در ایران می ماند. پس از آن به فرانسه می رود. زندگی در پاریس را او از مدتها قبل در چند سفر کوتاه که به دعوت نشریه مترقی آفریقای جوان صورت می گرفته تجربه کرده بود. از این رهگذر او توانسته بود با هنر معاصر و مدرن جهان نیز آشنا شود و نیز از نزدیک با هنرمندانی چون توپور (طراح و گرافیست فرانسوی) و سوارس (طراح و گرافیست امریکایی که مدتی در فرانسه به سر می برد) نشست و برخاست داشته باشد. علاوه بر آن در این سفرها اردشیر از نزدیک با آثار استاین برگ و دیگر کاریکاتوریست های تراز اول نیز آشنا می شود. اردشیر که بدعوت (ژون آفریک” به پاریس سفر کرده بود و طرحهایش در آن مجله چاپ می شد. درباره طرحهای پاریسی اش می گوید؛ مدتی گیج بودم، همه چیز برایم تازه بود، اما زود دریافتم نقاشی که از یک شهر همه چیزهایش را با هم نشان می دهد در حقیقت چیزی از آن شهر نشان نمی دهد. در ذهن من قضات پاریسی “دومیه” یا زنان رقصنده “لوترک” بیشتر نشان دهنده پاریس بود تا آنهمه اثر که منظره پردازان کنار “سن” از این شهر پرداخته اند. سوژه هایم را خیلی زود پیدا کردم آدمهای عاطل و باطل پاریسی که کافه ها و خیابانها را پر کرده اند. اردشیر پس از چند ماه فرانسه را برای همیشه به سوی امریکا ترک می کند و در نیویورک به دعوت روزنامه معروف نیویورک تایمز ساکن می شود. وبا عشق و رغبتی خاص به هنر گرافیک می پردازد. نمایشگاه های او همیشه پر طرفدار و ازدید منتقدان هنری بحث برانگیز بوده است.

سبک کار او فقط در طراحی سیاه قلم با جوهر مشکی خلاصه نمی شود. او دهها اثر نقاشی را در موتیوهای مختلف و سبکهای گوناگون نیز خلق کرده است. اردشیر در نقد آثار خویش چنین می گوید: “از آنجا که آثار من روابط حاکم و محکوم را نشان می دهند می توان معنای سیاسی هم به آن داد. طرحهای من جنبه تعرضی دارند …. درست است که من گاهی سر یا دُم کاراکترهایم را قطع می کنم اما حاضر نیستم هیچ یک از اعضای بدن خودم را از دست بدهم. مقایسه من با روبسپیر عادلانه نیست، گر چه او نیز چون من اهل شمال بود. روبسپیر سرهایی که اساساً تهی بودند قطع می کرد. من سرهایی را می بُرم که خاطر سنگینی بیش از حد نمی توان راست نگاهشان داشت ….”

(جواد طالعی از اردشیر می پرسد، لحظه خاصی بوده که میان نقاشی (با تمامی ابعاد و سطوح و وجوهش) یا کاریکاتور مردد مانده باشی؟ چون میدانم که غیر از طراحی، نقاشی هم می کنی، ولی اینرا هم می دانم که تأکید بر طرح مخصوصاً کاریکاتور است، انگیزه ای بوده که ترا به این سوی کشانده؟ به این طرحهائی که گاه هر خط آن چون شمشیری بسوی دشمن دراز می شود، یا گردن دراز و پیش آمده آدم مفلوکی چنان امتدادی یافته که گویامی خواهد بر گردن ستمگری خفته شود؟) من به دست آثارم شناسنامه نمیدهم. نقاشی یا کاریکاتور! چه فرقی می کند. خط ها خودشان براستی خود اسیر طلسم کابوسی بزرگ تر است، اگر اردشیر ظریف، کم گو و درون گرا را مجسم کنی لابلای توده های آهنی و متحرک خیابان های شهر تو، مبهوت ایستاده و در وادی واحه ای بعید، چشم به افق های دور دست دارد، خواهی دانست که براستی چنین است.

 

“اردشیر، متعلق به دنیای آرام دلسپردگان وادی مهربانی و عشق و زمزمه است و چنین انسانی نمی تواند جنگل آدم و آهن را به همانگونه ببیند که ساکنان الفت بسته جنگل، آنرا میبینند. و تا در اطراف اردشیر، چنین آهی زادگانی باشند، او نیز میتواند هر روز پرده از کابوسی هراس آورتر بردارد. حس حضور آدمی زادگانی، درد مشترک است که انسان فرزانه را در شرق و غرب و در هر گوشه گیتی به یکسان می آزارد و چون اردشیر از این هول و درد مشترک میگوید، کارهایش از مرزهای جغرافیائی میگذرد و مرزی جز حد فاصل دانستن و ندانستن، دیدن و ندیدن و گفتن یا نگفتن نمی شناسد. حضور اردشیر را، آنسوی مرزهای دیدن، دانستن و گفتن، همواره همیشه احساس می شود. در کنار این رنگینی “سرنوشت”، وقتی که به انسان این چنین می اندیشید، مسئله ی مرگ به میان می آید! حتی در طولانی ترین عمرِ او، هشتاد سالگی، فاصله ی بین زایش و مرگ بسیار کوتاه است. صرف نظر از زودگذری زمان، عمر زمانی احساس می شود که با خودآگاهی و عمل و شناخت هستی همراه می شود، امروز دیگر اردشیر محصص نیست درمیان ما، مرگ برای موجود زنده ی خودآگاه فاجعه ای است که بالا دست ندارد و به همین جهت ایثار انسان ها در راهِ هم نوعان این اندازه مورد تجلیل ماست.

مرا معنیِ خود و خداوندِ خود

به زبانِ این کودک

در این بودن یکی بودن است

تنها بودن است و دیگر

تنها بودنست.

(محمدرضا بابائی 1393) قسمت ششم

====================================================

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *